محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

فندق مامان حسام کوچولو

احوالات ما

قند عسلم بعد از جشن تولدت 3تایی مون مریض شدیم من بابایی کم کم بهتر شدیم اما شما رو بعد از چند روز بردمت دکتر هنوزم خوب نشدی ،الان بعداز تقریبا 10 روز گلوت خلط داره می خواستم زنگ بزنم از دکترت بپرسم مادر گفت خودش خوب می شه .بی حالی،لجوجی می کنی اما هیچی از شیطنتت کم نشده .وبه همین دلیل واکسن 1سالگیت عقب افتاده . و اما از شیرین کاریای گل پسرم: این روزا دلت می خواد حرف بزنی ولی نمی تونی همه رو با نام دد صدا می کنی حتی بابایی . خیلی خوشمزه دو تا دستات و می گیری بالا وبه همه سلام می کنی . وقتی می گم گریه کن دستت رو می گیری رو صورتت و گریه می کنی . وقتی می گم بخند یه خنده بلند الکی برام می کن...
25 شهريور 1392

جشن دندونی محمد متین

پسر گلم روز شنبه 29 مهر رفتیم خونه دایی حمید جشن دندونی متین کوچولو. خیلی خوش گذشت . پذیرایی شون میوه بود وچای .و عصرونه هم بادمجون داشتی وآش دندونی بود وژله. و اینم عکسای اون روز:                                                 در ورودی                            ...
25 شهريور 1392

عید سعید قربان

عزیز دلم توی این روزایی که هیچی از شیطنت کم نمی زاری مجبور می شم بعضی جاها رو نرم مثلا امروز که روز عرفه بود عمه رباب مراسم داشت اما به خاطرشما نرفتم چون خیلی اذیت می کنی. بعضی از شیطونی های امروزت : از اون جایی که عاشق کتاب و دفتر هستی به خصوص که دست من باشه ،صفحه اول مفاتیح رو پاره کردی . برات ماشین آوردم تا مشغول بشی ومنم دعا بخونم جای باطری شو پیدا کردی و باطری ها رو در می اوردی. شیرین تر از همه این که یه کم که بازی می کنی سرتو می زاری رو زمین و مثلا خسته شدی کمرتو برات می مالم و دوباره بلند می شی. قربونت برم با تموم شیطنت هات می خوامت . پروردگارا... رحمی فرما ت...
25 شهريور 1392

پسرم به مامانی در پاک کردن جو کمک می کنه!

عسلم توی این عکسا می بینی که داری به مامانی کمک می کنی تا جو های آش نذری شو پاک کنه. امان از دست تو!!!!!!!!!                                                                                        ...
25 شهريور 1392

واکسن یک سالگی گل پسر

نفس مامان بالاخره کابوس واکسن یک سالگی ت تموم شد. چند بار تصمیم داشتم برم برات بزنم اما مریض بودی. منم که ترسو......... همیشه از چند روز قبل از واکسنات غصه روز واکسن و درد و تبی رو که می کشی رو می خورم اما این بار خیلی خوب بود. دیشب تا صبح دلهره داشتم . صبح اول وقت رفتیم دنبال مامانی و رفتیم مرکز بهداشت . قد و وزنت رو گرفت .قدت 73.و وزنت 9.300 بود. فکر نکنم خوب بود اما منم نپرسیدم.به خانومای اون اتاق سلام کردی. توی اتاق بعدی که رفتیم برای واکسن ،اول خندیدی اما تا واکسن رو زدی کمی گریه کردی زود آروم شدی.اما به نشان عصبانیت دو دستت رو به هم زدی و گفتی د -  ه. منو می گی زدم زیر خنده. بعدم اومدیم خونه ...
25 شهريور 1392

گل پسرم رنگین کمان می ره.

فندوق من یه شب با بابایی رفتیم رنگین کمان . خیلی دوست داشتی و با اینکه خوابت میومد با ذوق بازی می کردی. خیلی خوشحال بودی. عکساشو ببین:                                                سوار آقا ببره شدی                                 &nbs...
25 شهريور 1392

عید سعید غدیر مبارک

پسر مامان بخوان فرازی از خطبه غدیر را: هان! اي مردمان! علي را برتر بدانيد، که او برترين انسان از زن و مرد بعد از من است.... هرکه با او بستيزد و بر ولايتش گردن ننهد نفرين و خشم من بر او باد. (خطبه ي غديريه)                                        خورشيد چراغکي ز رخسار عليست / مه نقطه کوچکي ز پرگار عليست                     هرکس که ...
25 شهريور 1392

درد دل مادرانه

عسلم اینو برات می نویسیم تا وقتی بزرگ شدی بخونی و بدونی که  ما تو را با عشق و محبت بزرگ کردیم تو هم چند روز زندگی را بر ما سخت مگیر: اگر در هنگام صحبت با تو مطالبی را زیاد تکرار می کنم حرفم را قطع نکن و به من گوش کن. هنگامی که تو خردسال بودی من یک داستان را برای تو بارها وبارها می خواندم تا تو به خواب بروی. اگر نمی توانم خودم لباسهایم را بپوشم صبور باش و زمانی را به خاطر بیاور که من ساعت ها از عمر خود را صرف اموزش همین موارد به تو کردم. هنگامی که ضعف مرا در تکنولوژی جدید می بینی با نگاه تمسخر آمیز به من نگاه نکن. من به تو چیزهایی آموختم چگونه بخوری،چگونه لباس بپوشی و چگونه با زندگی مواجه شوی. ...
25 شهريور 1392

13 ماهگی گل پسرم

                              قند عسلم 13 ماهگیت مبارک . عزیزم بازم چشم به هم گذاشتیم و یک ماه دیگه گذشت .وتو یک ماه بزرگتر و یک عالمه شیطون تر شدی . اگر بخوام از کارهایی که می کنی بگم باید تا صبح بنویسم اما برات به بعضی هاش اشاره می کنم: دیگه خودت روی پاهات می ایستی. چند قدم بدون کمک راه می ری. الکی گریه می کنی تا قبول کنم کاری که دوست داری انجام بدی .بهت می گم بابا شکری چکار می کنه مثل بابا سرفه می کنی . آنچنان با سرعت چهار دست و پا میری سمت چیزای که دوستشون داری که یه...
25 شهريور 1392

خدا کنه مریض نشی

خوشگل من چند روزی بود که خاله فاطی مریض بود و ما درگیر مریضی ش بودیم. دیشب هم که اومدیم خونه تو سر حال نبودی  از بعد از ظهر دیروز بی حال بودی و احساس کردم یه کم داغی ساعت یک شب بود برات درجه گذاشتم دیدم بله گل پسرم تب داه منم که ترسووووووووووو الانم خیلی نگرانم دارم جمع می کنم برم خونه  مامانی  چون اصلا تبت پایین نمیاد. خدا کنه که زودتر خوب بشی . راستی دیروز که خونه مامانی بودیم خیلی اذیت می کردی خاله فاطی مثلا دعوات می کرد تو هم بهش زبون در میاوردی. دوستای خوب و مهربون برا پسرم دعا کنید.   ...
25 شهريور 1392